گمان می کنم چشمانم برای هیچ در برهوت تاریک و روشن است
شکل خودم نیستم
فکرش را بکن .. برهوت .. تنها ..
می دانی وقتی بروی کسی پشت سرت آب نمی ریزد
برهوت .. بدون هیچ نگاهی که بر رویت سنگینی کند
پلک ها سنگین
هر تاریکی روشنایی می طلبد و هر روشنایی به اجبار تن به تاریکی می دهد
خسته است و راه بی انتها
حتی کسی قدم هایت را به شماره نگذاشت
صدای قلبت با قدم هایت عجین شده
برای خودت چه توهمی داری در این برهوت
فکرش را بکن چه توهمی .. هر روز برای خودت فکر کنی و دلت تنگ شود و فال
احساس بگیری
آره ..
فال بگیری و برای آمدن خودت بشمری
شنبه .. یکشنبه .. دوشنبه ..
خسته است و راه بی انتها
برای خودت آغوشت را بگشا
رفتنی هستی عزیز
مهمان سالیان ما
همین برهوت انتظارت را می کشد
همین برهوت بود که روی قدم هایت خاک پاشید تا مبادا رهگذری به سراغت بیاید
همین برهوت توهم زا
سه شنبه .. چهار شنبه ..
انگار ماندگار نیستی
همین برهوت انتظارت را می کشد
پنج شنبه ..
وقتی تمام دست رنجت را با یک حرف به صورتت تف کنند
..
چیزی برایت نمی ماند
هیچ .. جز اینکه .
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
همین