-
خوبه خوبه خوبه!!!
سهشنبه 25 مهرماه سال 1385 19:21
خوب عرض به حضورتون که سایت گروه The Gnu Haters ثبت شد و در حال کار روش هست! اما فکر نکنم حالا حالا ها بیاد بالا! تا توش کلی مقاله پقاله بریزم ...
-
در عرض یه روز
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 17:37
تا حالا شده ... روز قبل نسبت به یه نفر یه طرز فکر داری ... و بعدش روز بعدش یه چیزایی می بینی و می شنوی که ............................ عجب روزگاریه ...!!!
-
اینم از شانس ما
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 17:30
ااااااااااااااه شانس رو تورو خدا ببین! گوشیم افتاد تو جووووووووووووووب
-
مبارزه
جمعه 21 مهرماه سال 1385 17:55
جنگ سختیه ... خیلی سخت نمی دونم آخر از این امتحان سربلند بیرون می یام یا توی لجن زار فرو می رم!
-
این هفته
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 18:56
خوب این هفته رو خوب پیش رفتم! از اون چیزی که فکر می کردم ... منظورم اون فکری که می کردم نشد و به جاش وارد یک دنیای دیگه شدم! جالب بود ... این دنیا جالبه ... اما هنوز تصمیم دقیق رو نگرفتم ... هنوز نگرفتم و باز هنوز نگرفتم ...
-
هی روزگار
دوشنبه 17 مهرماه سال 1385 22:23
خوب ... از اون چیزی که فکر می کردم ساده تر بود!!! یعنی اون چی فکر می کرد؟
-
مسیر جدید
شنبه 15 مهرماه سال 1385 22:05
خیلی از دوستای دانشگاه و همینطور محل کارم هستن ... که بعضی موقع ها باهاشون صحبت می کنم و خوب ... مشکلات زیاد دارن ! خیلی سعی می کنم کمکشون کنم ... سعی می کنم اون انرژی مثبتی که دارم رو بهشون بدم. و خوب سعی می کنم همیشه موفق باشم و بتونم انرژی منفی رو ازشون بگیرم. امروزم یکی از اون روزها بود ... یه خبر خوب در مورد یکی...
-
تصمیم ...
جمعه 14 مهرماه سال 1385 19:30
با آجی بهناز حرف زدم ... همیشه بعد از جلسه هفتگی ... با آجی بهنازم یه جلسه داریم ... که می شینم و باهاش حرف می زنم ... خیلی جلسه مفیدی هست ... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی این هفته هم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم ... یه تصمیم گرفتم ... تا هفته بعد! نمی دونم توی این هفته دیگه چه اتفاقی می یفته اما مطمئنم جزء...
-
...
جمعه 14 مهرماه سال 1385 03:18
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش. امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش. "سایه"
-
شبی همراه با سورپریز
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 01:07
آقا ... ما به ارشیا گفتیم یه سر بیا باهم حرف بزنیم آخه می دونید چند وقته دلم بدجوری گرفته ... امروزم آبجی بهناز رو نتونستم پیدا کنم... خلاصه ... ارشیا، وحید، میلاد، افشین و ... از کسایی بودن که من وقتی ۱۵ ... ۱۶ سالم بود بت های زندگی من بودن! خلاصه ... می خواستم کلی با ارشیا خلوت کنم ... ارشیا یه دفعه ساعت ۹ زنگ زد...
-
خوب به درک!
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 12:36
یه آهنگ خدا! دانلود خوب به درک اگه می خوای یکی دیگه پیشت باشه لیاقتت همینه که اسمم تو رویاهات باشه چیکار کنم که نمی خوای بدی تو قلبت رو به من مگه چقدر جون داره دل ... مگه چقدر میکشه تن به من چه می خوای بری ! هرجا دلت می خواد برو! بدون حالم بد می شه! هر وقت که یادم می یاد تورو! مگه من ندادم به تو ... دار و ندار زندگیم...
-
پاسارگاد و زیر آب
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1385 11:03
این هم از پاسارگاد ... کاش این میراث ما نیز در دست خارجی ها بود ... تا لااقل درست از آن نگهداری می کردند!
-
چندتا تصمیم و ...
سهشنبه 11 مهرماه سال 1385 20:22
کار و کار و کار ... مشغول شده سرم ... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد ... و خوب دیگه به خیلی چیزهای گذشته ... خیلی شیرینی ها که الان همه اش تلخ شده فکر نمی کنم ... خدا رو شکر کار و بارم هم توپ شده ... راستی ... به احتمال زیاد ... یه چند مدت دیگه من هستم و یه خونه کوچولو موچولوی چهل پنجاه متری! این دانشگاه ما هم شده...
-
قبوله
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 23:02
یه نیمه شب , ساعت حدودای سه داد می زنم , تکرار زندگی بسه جمع می کنم وسایلو تو کوله هر جا بگی بریم , میگم : قبوله این آسمون , اگه همه جا یه رنگه باشه قبول , یه رنگی ام قشنگه بزن بریم یه جا که دل وا بشه یه جایی که همه چی زیبا بشه ببین کلاغا , همشون سیاهن اما چقد نزدیک قرص ماهن ! تو آسمون میپرن , بی خیالن این کلاغا , همه...
-
دلم برای خودم تنگ شده
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 22:32
گمان می کنم چشمانم برای هیچ در برهوت تاریک و روشن است شکل خودم نیستم فکرش را بکن .. برهوت .. تنها .. می دانی وقتی بروی کسی پشت سرت آب نمی ریزد برهوت .. بدون هیچ نگاهی که بر رویت سنگینی کند پلک ها سنگین هر تاریکی روشنایی می طلبد و هر روشنایی به اجبار تن به تاریکی می دهد خسته است و راه بی انتها حتی کسی قدم هایت را به...
-
می دانی؟
جمعه 7 مهرماه سال 1385 20:30
می دانی؟ می دانم ... تا بوده همین بوده! به جان تو !!!
-
دوست داشتن
جمعه 7 مهرماه سال 1385 10:45
دوست داشتن کسانی که مارا دوست می دارند کار بزرگی نیست مهم آن است، آنهایی را که مارا دوست ندارند، دوست بداریم
-
خواهرک ملبورنی من و کیلومتر ها فاصله
جمعه 7 مهرماه سال 1385 10:43
خواهر عزیزم ... ۲ مهر عروسیش بود ... باورتون می شه؟ اونم با کیلومتر ها فاصله و تفکر شب های من و تصویر سازی و تجسم اتفاقات آن زمان. دلم بیش از پیش گرفته است که در عرض یک سال چه شد که سوگند رفت و بعد سلماز ... امیدوارم همیشه در زندگیت موفق باشی ... امیدوارم افشین و تو همیشه در قله های موفقیت قدم بردارید.
-
مرد بودن
جمعه 7 مهرماه سال 1385 10:36
در سرای مرد بودن، همچو کوه درد باش یا نزن حرفی ز مردی، یا حقیقت مرد باش
-
یه خواهر خوب و مهربون جدید
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 22:05
امروز یه خواهر جدید پیدا کردم. آجی بهناز رو می گم. یه خواهر خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوبه ده سال از من بزرگتره و تجربه های زیادی داره ... و امروز حسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسابی کمکم کرد تا درد و دل کنم. خیلی چیزها می دونه که می تونم ازش یاد بگیرم و بهم کمک کنه. خدا رو شکر می کنم که باعث می شه همیشه آدم هایی با صفات...
-
وقتی دوباره
سهشنبه 4 مهرماه سال 1385 23:32
می دونی چیه؟ همه هی بهم می گفتن ... آقا جون بذار یه مدت بگذره مگه تو کله این مجنون چیزی می ره؟ همه اش حرف خودش رو می زنه! دونه دونه باید برم جلو که بگم ... با کار جدیدی که پیدا کردم ... دوباره دارم بر می گردم به همون علی مجنون ... البته الان فکر کنم تو مایه های ۷۵٪ خود مجنون هستم! این ۲۵٪ باقی خیلی سخته ... نمی...